گنجور

 
صائب تبریزی

چو شبنم آن که درین بوستان سحرخیزست

مدام ساغرش از صاف عیش لبریزست

به خال گوشه ابروی او مبین گستاخ

که چون ستاره دنباله دار خونریزست

فغان که نرگس بیمار خوبرویان را

شکستن دل ما چون شکست پرهیزست

همیشه در دل فرهاد می کند جولان

چه شد که دامن شیرین به دست پرویزست

زمان حسن قدیم ترا که می داند؟

که آسمان یکی از سبزه های نوخیزست

ز آتش نفس گرم ما خطر دارد

چو خار، محتسب شهر اگر چه سر تیزست

ز آسمان کهنسال دلخراش ترست

اگر چه سبزه رخسار یار، نوخیزست

ز سنگ، چشمه خون می کند روان صائب

ز بس که درد دل من سرایت آمیزست