گنجور

 
صائب تبریزی

فروغ روی تو برقی به خرمن گل ریخت

که جای نغمه شرار از زبان بلبل ریخت

ز سیر باغ نمکسود می شود دلها

نمک به خنده گل بس که شور بلبل ریخت

ز هوش برد چمن را چنان نظاره تو

که شبنم آب مکرر به چهره گل ریخت

نسیم زلف که یارب گذشت ازین گلشن؟

که پیچ و تاب طراوت ز زلف سنبل ریخت

به دیدن از رخ گلهای تازه قانع شو

که هر که چید گل از باغ، خون بلبل ریخت

نبود حوصله سوز اینقدر می گلرنگ

عرق ز چهره ساقی مگر درین مل ریخت؟

حریف برق تجلی که می تواند شد؟

که کوه طور به صحرا ازین تزلزل ریخت

ز چهره عرق افشان او که حرفی گفت؟

که رنگ شرم و حیا لاله لاله از گل ریخت

ز بردباری دشمن خدا نگه دارد!

که بارها دم تیغ از من از تحمل ریخت

کدام سرد نفس رو به این گلستان کرد؟

که همچو برگ: خزان دیده، بال بلبل ریخت

حذر نمی کند از اشک من فلک، غافل

که سیل گریه من صد هزار ازین پل ریخت

شد از عذار تو خورشید آفتاب زده

ز آفتاب اگر رنگ چهره گل ریخت

به زور، می به حریفان دهد غلط بخشی

که زهر در قدح من به صد تأمل ریخت

ز خار زار قدم بر بساط گل دارم

مرا که برگ سفر در قدم توکل ریخت

توقع صله صائب ز نو گلی دارم

که زر به دامن گلچین به رغم بلبل ریخت