محو دیدارم و دیدار نمی دانم چیست
بی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیست
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که قماش گل رخسار نمی دانم چیست
دهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگز
باعث رنجش دلدار نمی دانم چیست
خط شناسان نتوانند به مضمون پرداخت
هیچ مضمون خط یار نمی دانم چیست
از سر خود خبرم نیست ز بی پروایی
مغز آشفته و دستار نمی دانم چیست
درد جانکاه من این است که با چندین درد
آرزوی دل بیمار نمی دانم چیست
محرمی نیست به جز چاه ذقن راز مرا
همدمی غیر لب یار نمی دانم چیست
خانه هستیم از خواب گران دربسته است
چشم باز و دل بیدار نمی دانم چیست
بهره از صنعت خود نیست چو حلاج مرا
بالشی غیر سر دار نمی دانم چیست
از شکرخند گلش شیر جگر می بازد
خار این وادی خونخوار نمی دانم چیست
خودفروشی نبود پیشه من چون دگران
گرمی و سردی بازار نمی دانم چیست
کشش بحر چو سیلاب دلیل است مرا
رهبر و قافله سالار نمی دانم چیست
با دل من که چو آیینه به دشمن صاف است
سبب خصمی زنگار نمی دانم چیست
نیست در آینه حیرت من نقش دویی
زشت و زیبا و گل و خار نمی دانم چیست
جای رحم است به بی حاصلی من صائب
همه تن چشمم و دیدار نمی دانم چیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.