گنجور

 
صائب تبریزی

بس که مژگان تو بر دیده روشن زده است

پرده دیده من کاغذ سوزن زده است

خون گل بند ز خاکستر بلبل نشود

دشنه ناله که بر سینه گلشن زده است؟

هر طرف می نگرم برق بلا جلوه گرست

آتش خوی ترا باز که دامن زده است؟

قسم سنگ ملامت به سر سخت من است

داغ تا سکه سودا به سر من زده است

تا تو ای مور به تاراج کمر می بندی

خویش را برق سبکسیر به خرمن زده است

شرری کرده جدا بهر دل من اول

هر که در روی زمین سنگ به آهن زده است

مشکل از صبح قیامت به خود آیم صائب

که ره هوش من آن نرگس پر فن زده است