گنجور

 
صائب تبریزی

خال زیر لب آن ماه لقا افتاده است

چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است

دل بی جرأت ما گوشه نشین ادب است

ورنه لعل لب او بوس ربا افتاده است

بی سرانجامتر از نقطه بی پرگارست

تا دل از حلقه زلف تو جدا افتاده است

بی سیاهی نتوان چشمه حیوان را یافت

خال در کنج لب یار بجا افتاده است

بی اشارت خم ابروی تو یک ساعت نیست

قبله ات شوختر از قبله نما افتاده است

نیک چون باز شکافی سر بی مغزی هست

هر کجا سایه ای از بال هما افتاده است

می کند رحم به آشفتگی ما صائب

هر که را کار به آن زلف دو تا افتاده است

 
 
 
صائب تبریزی

هر که از قافله کعبه جدا افتاده است

کارش از راهنمایان به خدا افتاده است

رهبر حق طلبان روشنی راه بس است

ساده لوح آن که پی راهنما افتاده است

به دلیل غلط آن کس که زند لاف وصول

[...]

بیدل دهلوی

در گلستانی‌که‌گرد عجز ما افتاده است

همچو عکس‌ازشخص‌،‌رنگ‌ازگل‌جدا افتاده است

بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار

دیدهٔ‌ما، بی‌‌نگه چون نقش پا افتاده است

ما اسیران از شکست‌دل چسان‌ایمن شویم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه