گنجور

 
صائب تبریزی

آن که از بال هما افسر دولت می خواست

کاش از سایه دیوار قناعت می خواست

داشت از ریگ روان لنگر آرام طمع

آن که از جان سبکسیر اقامت می خواست

نیست گر مرتبه فقر زیاد از دولت

شاه از گوشه نشینان ز چه همت می خواست؟

داشت از جام نگون باده گلرنگ طمع

آن که آسودگی از افسر دولت می خواست

جرأت حرف که را بود به دیوان حساب؟

عذر تقصیر مرا گر نه خجالت می خواست

که به این عمر کم از عهده برون می آمد؟

گر خدا شکر به اندازه نعمت می خواست

زنگ در دل ز کلامم نتواند شد سبز

طوطیی همچو من آن آینه طلعت می خواست

داشت باران طمع از کاغذ ابری صائب

از لئیمان جهان آن که سخاوت می خواست