گنجور

 
صائب تبریزی

هر که بیخود شد، قدم در آستان دل گذاشت

هر که دست افشاند بر جان، پای در منزل گذاشت

بوستان از شاخ گل دستی که بالا برده بود

در زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشت

وقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشان

خونبهای خویش را در دامن قاتل گذاشت

پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود

این بنای خیر را پروانه در محفل گذاشت

برق عالمسوز شد در خرمن مجنون فتاد

از نگاه گرم، هر داغی که بر محمل گذاشت

دست ما می شد به آن معراج گردن سرفراز

چند روزی می توانستیم اگر بر دل گذاشت

صحبت جان با تن خاکی دو روزی بیش نیست

موج را دریا نخواهد در کف ساحل گذاشت

تربیت می کرد تخم شوق را دهقان عشق

یک دو روز آیینه ما را اگر در گل گذاشت

میل من با طاق ابروی بتان امروز نیست

در ازل معمار دیوار مرا مایل گذاشت

دور کرد از خانه خود دولت ناخوانده را

هر که صائب دست رد بر سینه سایل گذاشت