گنجور

 
صائب تبریزی

لنگر تن روح را نتواند از پرواز داشت

موج دریا دیده را نتوان به ساحل بازداشت

ساقی ما در مروت هیچ خودداری نکرد

نشأه انجام را در ساغر آغاز داشت

در جهان آب و گل، ویرانه ای از من نماند

شغل خودسازی مرا از خانه سازی باز داشت

ساعد سیمین او را تا کلیم الله دید

نسخه افسوس شد دستی که در اعجاز داشت

من چه دارم در نظر تا جان به آسانی دهم؟

کبک، باغ دلگشا از سینه شهباز داشت

عندلیب مست ما روزی که فارغبال بود

هر طرف چندین کباب شعله آواز داشت

زنگ بر آیینه ام از قحط روشنگر نماند

منت صیقل مرا محروم از پرداز داشت

یاد ایامی که در دریای بی پایان عشق

کشتی ما بادبان از پرده های راز داشت

در غبار خط نهان چون دام زیر خاک شد

زلف مشکینی که در هر موی چندین ناز داشت

بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق

شد مشبک پرده دل بس که پاس راز داشت