گنجور

 
صائب تبریزی

رزق من زان نرگس مستانه جز خمیازه نیست

فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست

آه کز بی حاصلیها آنچه می ماند به من

چون صدف زان گوهر یکدانه جز خمیازه نیست

روزی دست و دهان عاشق از بوس و کنار

زان نگار از وفا بیگانه جز خمیازه نیست

می کشد فانوس گستاخانه در بر شمع را

روزی بال و پر پروانه جز خمیازه نیست

از شراب ما دگرها شادمانی می کنند

قسمت ما چون لب پیمانه جز خمیازه نیست

روزی ما چون ملایک دانه تسبیح ماست

در بساط ما ز آب و دانه جز خمیازه نیست

تیر تخشی دارد از نخجیر ما هر کس که هست

گرچه ما را چون کمان در خانه جز خمیازه نیست

رزق نادانان بود صائب شرابی بی غمی

در بساط مردم فرزانه جز خمیازه نیست