گنجور

 
صائب تبریزی

دیدنِ لعلِ لبش خاموش می‌سازد مرا

تنگ‌ظرفم، رنگِ می مدهوش می‌سازد مرا

مُهرهٔ گهواره‌ام اشک است چون طفلِ یتیم

می‌خورد خون دایه تا خاموش می‌سازد مرا

شعله‌های شوخ از صَرصَر شود بی‌باک‌تر

سیلی استاد، بازیگوش می‌سازد مرا

پردهٔ شرم و حجابِ من ز گل نازکترست

گرمیِ نَظّاره شبنم‌پوش می‌سازد مرا

می‌کنم در جرعهٔ اول سبکبارش ز غم

چون سبو هر کس که بارِ دوش می‌سازد مرا

حسنِ مهتابی مرا می‌ریزد از هم چون کتان

از بهار افزون خزان مدهوش می‌سازد مرا

گر چنین خواهد ز روی دردِ بلبل ناله کرد

همچو شاخِ گل سراپا گوش می‌سازد مرا

همچنان بر سروِ سیمینِ تو می‌لرزد دلم

گر نسیم از برگِ گل آغوش می‌سازد مرا

گر‌چه می‌داند نماند برق پنهان در سحاب

آسمانِ ساده‌دل خس‌پوش می‌سازد مرا

صائب از گفت و شنودِ خلق مغزم پوچ شد

گوش سنگین و لب خاموش می‌سازد مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode