گنجور

 
صائب تبریزی

سینه ام از داغ رنگارنگ صحرای گل است

پای من از زخم خار خونچکان پای گل است

برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس

بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟

عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را

در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است

رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود

باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است

مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ

غنچه منقار من لبریز صهبای گل است

شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را

چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است

سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست

عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است

از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن

شعله آواز بلبل محفل آرای گل است