گنجور

 
صائب تبریزی

می کند یادش دل بیتاب و از خود می رود

می برد نام شراب ناب و از خود می رود

هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد

می شود از آتش گل آب و از خود می رود

از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب

می زند یک دور چون گرداب و از خود می رود

پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست

یاد دریا می کند سیلاب و از خود می رود

شوخی میخانه مشرب نمی باشد مدام

می زند جوشی شراب ناب و از خود می رود

بیخودی می آورد با گلرخان همخانگی

می نماید چشم او در خواب و از خود می رود

هر که در گلزار بیدردانه خندد، می زند

غوطه در خون چون گل سیراب و از خود می رود

زاهد خشک از هوای جلوه مستانه اش

می کشد خمیازه چون محراب و از خود می رود

وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت

موج می غلطد به روی آب و از خود می رود

نیست این پروانه را سامان شمع افروختن

می کند نظاره مهتاب و از خود می رود

گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز

می گذارد پشت بر محراب و از خود می رود

ماهیی کز ورطه قلاب یک ره جسته است

می شمارد موج را قلاب و از خود می رود

لوح خاک آیینه، سیمابند روشن گوهران

اضطرابی می کند سیماب و از خود می رود

دست و پایی می زند هر کس درین دریا چو موج

بر امید گوهر نایاب و از خود می رود

هر که یابد لذت تنها روی و بیخودی

همرهان را می کند در خواب و از خود می رود

هر که آگاه است چون شبنم ز تعجیل بهار

می دهد چشم از رخ گل آب و از خود می رود

بی شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی

جای صهبا می کشد خوناب و از خود می رود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode