گنجور

 
ادیب صابر

به جان و دل ترا باشم، چه باشد گر مرا باشی

ز جان و دل جدا باشم چو از چشمم جدا باشی

زوال پادشاهی را ستم کردن سبب باشد

مکن بر دل ستم هرگز، چو بر دل پادشا باشی

تمامی داد دل باشد به دلبر دل عطا دادن

ز دل چون داد تو دادم، ستمکاره چرا باشی

ندانم تا چه دلداری که تا دلدار من گشتی

نه با دل مهربان گردی نه با عهد آشنا باشی

چه بدعهدی‌ست کآوردی ز عهد عشق برگشتن؟

نه با من عهدها کردی که با عهد و وفا باشی؟

مرا گویی که یک ساعت نسازی با غم عشقم

چو از عشق تو می سوزم، تو آن ساعت کجا باشی

جمال جملهٔ عالم، تو داری از همه خوبان

همه عالم مرا باشد که یک ساعت مرا باشی

میان ماه و رخسارت به خوبی باز نشناسم

وگر او بر فلک باشد تو اندر شهرِ ما باشی