گنجور

 
ادیب صابر

تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی

همه به گوش من آید زلفظ عشق ندی

دلم فدا شد و چشمم ندید روی خلاص

خلاص نیست اسیران عشق را به فدی

ملاحت همه دنیا نگار من دارد

عجب نباشد اگر بی وفاست چون دنیی

من و توایم نگارا که عشق و خوبی را

ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی

ملامت است بدین عشق عشق بر مجنون

غرامت است بدان حسن حسن بر لیلی

منم که گشته ام از جور عاشقی خرسند

به سایه سر زلفت زسایه طوبی

تویی که گشته ای از نیکویی خجالت ماه

که حسن تو به ثریاست و آن مه به ثری

از آن قبل که عسل را حلاوت لب توست

خدای عزوجل در عسل نهاد شفی

به صبر من صنما آن لب چو بسد تو

همان کند که زمرد به دیده افعی

مگر امام همه نیکوان تویی که تو راست

زمشک و لاله همه ساله طیلسان و ردی

مگر امیر همه عاشقان منم که مراست

زدرد و حسرت و زاری سپاه و عهد و لوی

قوی به تقویت روی توست طالع حسن

چو دین و تقویت مجددین و فخر هدی

اجل رئیس خراسان و صدر موسویان

که اوست مالش فرعون ظلم را موسی

خجسته تاج معالی علی بن جعفر

که علم جعفر صادق کند به لفظ املی

کلام او بدل پند نامه لقمان

حدیث او حسد عهدنامه کسری

همی کند نسبش بر ستاره استخفاف

همی کند هنرش بر زمانه استهزی

وفاق او تن و جان را حلال گشت چو بیع

خلاف او دل و دین را حرام شد چو ربی

ز رای روشن او گشته اختران تیره

ز کلک لاغر او مانده کیسه ها فربی

زهی کمانه رای تو چشمه خورشید

زهی نشانه قدر تو گنبد اعلی

دو نایب اند ز جود تو دجله و جیحون

دو چاکرند ز حلم تو بوقبیس و حری

زروی حلم یکی چند لفظ من بشنو

کری کند که چنین لفظ بشنوند کری

زخدمت تو که دفع عنای دهر از اوست

مرا نبوده گناهی اذی رسید اذی

رفیع رای تو، بر من تغیری دارد

به تهمتی که مرا اندر آن جنایت نی

به ذات ایزد و توحید او و حرمت دین

به حق کعبه و آن کس که کعبه کرد بنی

به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام

به عمره و حجر و مروه و صفا و منی

به سوره سورت تورات و سطر سطر زبور

به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی

به قرب موسی عمران و سجده داود

به اختصاص محمد به پاکی عیسی

به آب دیده یعقوب و صورت یوسف

به پیری زکریا و طاعت یحیی

به روشنایی عقل و به آشنایی علم

به نیک نامی زهد و به خوبی تقوی

به خدمت تو که جان را به مهر اوست حیات

به نعمت تو که تن را ز دست اوست غذی

که هیچ ساعت و لحظه به هیچ لفظ و حدیث

به هیچ شغل و عزیمت زهیچ بیع و شری

به نام و کنیت و سر داری از صلاح و فساد

زامر و نهی تو کس را نکرده ام انهی

وگر خلاف تو هرگز حلال داشته ام

حلال داشته ام در حریم کعبه زنی

به عقل و شرع چو واجب شود عقوبت من

بکن مکن به عقوبت حواله بر عقبی

تو مفتی همه خلقی و سید همه شرق

بده جواب صواب من اندر این فتوی

نعوذ بالله اگر خود جنایتی کردم

طریق عفو چرا بسته شد در این معنی

زعفو و حلم تفاخر بود که در قرآن

به عفو و حلم تمدح همی کند مولی

نخواهی آنکه بزرگان تو را چنین گویند

به عفو من که بزرگان چنین کنند بلی

نه ماه و شاهم کاندر فراق خدمت تو

چو مه اسیر محاقم چو شه ذلیل عری

به صد قصیده تو را خوانده ام حلیم و کریم

چنان مکن که خجل گردم اندر این دعوی

چنین قصیده که ابیات او زصنعت طبع

همی بر آزر و مانی مری کنند مری

چو خوی تو به لطافت همی زند طعنه

در آب کوثر و خاک بهشت و باد هری

ورش بخوانم بر خاک اعشی و اخطل

بر آسمان رسد احسنت اخطل و اعشی

بدین قصیده اگر عذر جرم خود خواهند

خدای عفو کند جرم آزر و مانی

تو عفو کن گنه من که بی عنایت تو

به خون دیده رخ من طلی شده است طلی

ندانم از شعرای زمانه یک شاعر

که در خور تو چنین مدحتی کند انشی

اگر زنثر به نظم آمدم، تو نام مرا

به دفتر صله آر از جریده اجری

قلم به نام من اندر مکش که نام تو را

همی به چرخ رسانم به شعر چون شعری

چو شعر نیک بیابی، نگه نشاید کرد

به هزلهای ربابی و طنزهای جحی

به شعر زنده بود نام مهتران بزرگ

به شعر جد تو زر داد و صله داد و ردی

چه مایه ذکر که از شعر منتشر گشته است

کریم را به مدیح و لئیم را به هجی

چو پادشاه کریمان روزگار تویی

ز روزگار تو باشی به ذکر شعر اولی

کزان قبل که تو در صلب مصطفا بودی

فریضه گشت بر امت مودت قربی

همیشه تا سپس فطر نوبت اضحی است

به جز عدوی تو قربان مباد در اضحی

(سرود راحت و نعمت نصیب جان تو باد

همیشه باد عدویت بر آتش بلوی)

هر آنکسی که نخواهد تو را حیات ابد

گسسته باد ز تن جان او به مرگ فجی