گنجور

 
سعدی

سیهکاری از نردبانی فتاد

شنیدم که هم در نفس جان بداد

پسر چند روزی گرستن گرفت

دگر با حریفان نشستن گرفت

به خواب اندرش دید و پرسید حال

که چون رستی از حشر و نشر و سؤال؟

بگفت ای پسر قصه بر من مخوان

به دوزخ در افتادم از نردبان

نکو سیرتی بی تکلف برون

به از نیکنامی خراب اندرون

به نزدیک من شبرو راهزن

به از فاسق پارسا پیرهن

یکی بر در خلق رنج آزمای

چه مزدش دهد در قیامت خدای؟

ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار

چو در خانهٔ زید باشی به کار

نگویم تواند رسیدن به دوست

در این ره جز آن کس که رویش در اوست

ره راست رو تا به منزل رسی

تو در ره نه‌ای، زین قبل واپسی

چو گاوی که عصار چشمش ببست

دوان تا به شب، شب همان جا که هست

کسی گر بتابد ز محراب روی

به کفرش گواهی دهند اهل کوی

تو هم پشت بر قبله‌ای در نماز

گرت در خدا نیست روی نیاز

درختی که بیخش بود برقرار

بپرور، که روزی دهد میوه بار

گرت بیخ اخلاص در بوم نیست

از این بر کسی چون تو محروم نیست

هر آن کافکند تخم بر روی سنگ

جوی وقت دخلش نیاید به چنگ

منه آبروی ریا را محل

که این آب در زیر دارد وحل

چو در خفیه بد باشم و خاکسار

چه سود آب ناموس بر روی کار؟

به روی و ریا خرقه سهل است دوخت

گرش با خدا در توانی فروخت

چه دانند مردم که در جامه کیست؟

نویسنده داند که در نامه چیست

چه وزن آورد جایی انبان باد

که میزان عدل است و دیوان داد؟

مرائی که چندین ورع می‌نمود

بدیدند و هیچش در انبان نبود

کنند ابره پاکیزه‌تر ز آستر

که آن در حجاب است و این در نظر

بزرگان فراغ از نظر داشتند

از آن پرنیان آستر داشتند

ور آوازه خواهی در اقلیم فاش

برون حله کن گو درون حشو باش

به بازی نگفت این سخن بایزید

که از منکر ایمن‌ترم کز مرید

کسانی که سلطان و شاهنشهند

سراسر گدایان این درگهند

طمع در گدا، مرد معنی نبست

نشاید گرفتن در افتاده دست

همان به گر آبستن گوهری

که همچون صدف سر به خود در بری

چو روی پرستیدنت در خداست

اگر جبرئیلت نبیند رواست

تو را پند سعدی بس است ای پسر

اگر گوش گیری چو پند پدر

گر امروز گفتار ما نشنوی

مبادا که فردا پشیمان شوی

از این به نصیحتگری بایدت

ندانم پس از من چه پیش آیدت!