گنجور

 
سعدی

چنین یاد دارم که سقّای نیل

نکرد آب بر مصر سالی سبیل

گروهی سوی کوهساران شدند

به فریاد خواهانِ باران شدند

گرستند و از گریه جویی روان

نیامد مگر گریهٔ آسمان

به ذوالنّون خبر برد از ایشان کسی

که بر خلق رنج است و زحمت بسی

فرو‌ماندگان را دعایی بکُن

که مقبول را رد نباشد سخُن

شنیدم که ذوالنّون به مَدیَن گریخت

بسی بر نیامد که باران بریخت

خبر شد به مدین پس از روز بیست

که ابرِ سیه‌دل بر ایشان گریست

سبک عزمِ باز‌آمدن کرد پیر

که پُر شد به سیلِ بهاران غدیر

بپرسید از او عارفی در نهفت

چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت

شنیدم که بر مرغ و مور و ددان

شود تنگ روزی به فعلِ بَدان

در این کشور اندیشه کردم بسی

پریشان‌تر از خود ندیدم کسی

برفتم مبادا که از شرِّ من

ببندد درِ خیر بر انجمن

بهی بایدت لطف کن کان بهان

ندیدندی از خود بَتَر در جهان

تو آنگه شوی پیشِ مردم عزیز

که مر خویشتن را نگیری به چیز

بزرگی که خود را به خُردی شمرد

به دنیا و عقبی بزرگی ببُرد

از این خاکدان بنده‌ای پاک شد

که در پایِ کمتر کسی خاک شد

الا ای که بر خاکِ ما بگذری

به خاکِ عزیزان که یاد آوری

که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟

که در زندگی خاک بوده‌ست هم

به بیچارگی تن فرا خاک داد

وگر گِردِ عالم برآمد چو باد

بسی برنیاید که خاکش خورَد

دگر باره بادش به عالم بَرَد

مگر تا گلستانِ معنی شکفت

بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت

عجب گر بمیرد چنین بلبلی

که بر استخوانش نروید گلی