گنجور

 
ابوالفرج رونی

به گردون نور اختر می فرستم

به دریا در و عنبر می فرستم

به فردوس برین سرو و صنوبر

بر طوبی بنوبر می فرستم

به بزم حور کانجا روح ساقی است

به تحفه شاخ عبهر می فرستم

به خوزستان ز نادانی و شوخی

متاع قند و شکر می فرستم

چه می گویم خلاب پارگینی است

که سوی آب کوثر می فرستم

غلط گفتم ز ذره کمتر است این

که زی خورشید انور می فرستم

سوی یاقوت و لعل از ریش گاوی

فروغ مهره خر می فرستم

چو موسی طالب خضرم وگرنه

چرا قطره به اخضر می فرستم

از این قلب تبهره درهمی چند

به سوی درهمی چر می فرستم

نه بی شرمی است گر نه ذره خاک

چرا زی مشک اذفر می فرستم

نه خود را می نهم خوارانه خاری

چرا زی ورد احمر می فرستم

فراهم کرده ای را مفلسانه

بر طبع توانگر می فرستم

هنرمندا به تحفه پیش خدمت

سخنهای مبتر می فرستم

هزاران کاروان شوق هر دم

پیاپی همچو شکر می فرستم

اگر بادی وزد در صحبت او

دو صد آه معنبر می فرستم

سخن نزدت فرستادم بهر حال

قران هم زی پیمبر می فرستم

عروس نظم باری بکر بودی

که نزد چون تو شوهر می فرستم

به چونین حضرتی چونین سخنها

اگر چه نیست در خور می فرستم

چو نظمی نیستم شایسته تو

سخن زین روی ابتر می فرستم