گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

اسم شریفش میرزا محمد رضی از سادات رفیع الدرجات آرتیمان، مِنْمحال توسرکان مِنْتوابع همدان. سیدی است صاحب ذوق و حال و عارفی باافضال. در معارف الهیه، مسلم افاق و در مدارج حقانیه درعالم، طاق. معاصر شاه عباس ماضی صفوی و والد میرزا ابراهیم متخلص به ادهم است که از شعراست. یک هزار بیت دیوان دارند. تیمناً و تبرّکاً برخی از اشعارش نوشته می‌شود:

مِنْقصایده فی المواجید

بس که بر سر زدم ز فرقت یار

کارم از دست رفت و دست از کار

مشربم ننگ و عشقِ شورانگیز

مرکبم لنگ و راه ناهموار

ای که در عشق دم زنی به دروغ

خویش را هرزه می‌کنی آزار

این قدر شور نیست در سرِ تو

که پریشان شود ترا دستار

خنده زان رو کنی چو بی دردان

کت ندادند ذوق گریهٔ زار

در ره دوست پوست پوشیدیم

تا فکندیم هفت پوست چو مار

هیچ کس زو به ما نداد نشان

خاطر از هیچ جا نیافت قرار

تا به جایی رسید شور جنون

که بر افتاد پردهٔ پندار

دوست دیدم همه به صورت دوست

یار دیدم همه به صورت یار

خانهٔ او ز هر که جستم، گفت

لیسَ فِی الدار غیره الدیار

ای که گویی که دل ازو برگیر

گر توانی تو چشم ازو بردار

دور اگر نیست بر مراد مرنج

که نه در دست ماست این پرگار

صوفی ار سجدهٔ صنم نکنی

خرقه خصمت شود، کمر زنار

مرگ بهتر که صحبت بی دوست

گور خوشتر که خلوت بی یار

٭٭٭

کوی عشق است این و در وی صدبلا

راه عشق است این و در وی صد خطر

آسمان اینجا ببوسد آستان

جبرئیل اینجا بریزد بال و پر

جان دهند اینجا برای دردِ دل

سر نهند اینجا برای دردسر

دیده بردوز از خود و او را ببین

خود مبین اندر میان او را نگر

خود بسوز و هرچه می‌خواهی بساز

خود بباز و هرچه می‌خواهی ببر

در کلاه فقر می‌باید سه ترک

ترک دین و ترک دنیا، ترک سر

بوالعجب طوریست طور عاشقان

جمله باهم دوست‌تر از یکدگر

جای در زندان و دایم در سرود

پای در دامان و دایم در سفر

در فراق یکدگر اشکند و آه

در مذاق یکدگر شیر و شکر

نامه و پیغام گو هرگز مباش

می‌دهند اینجا به دل از دل خبر

مِنْرباعّیاته فی المعارف

در عشق اگر جان بدهی جان آنست

ای بی سر و سامان، سرو سامان آنست

گر در ره او دل تو دردی دارد

آن درد نگهدار که درمان آنست

٭٭٭

گر بویی از آن زلف معنبر یابی

مشکل که دگر پای خود از سریابی

از خجلت دانایی خود آب شوی

گر لذت نادانی ما دریابی

٭٭٭

از دوری راه تا به کی آه کنی

از رهرو و رهزن طلب راه کنی

یارب چه شود که بر سر هستی خود

یک گام نهی و قصّه کوتاه کنی

ساقی نامه

الهی به مستان میخانه‌ات

به عقل آفرینان دیوانه‌ات

به میخانهٔ وحدتم راه ده

دل زنده و جان آگاه ده

دماغم ز میخانه بویی شنید

حذر کن که دیوانه هویی شنید

بزن هر قدر خواهیم پا به سر

سر مست از پا ندارد خبر

به میخانه آی و صفا را ببین

مبین خویشتن را خدا را ببین

بس آلوده‌ام آتش می کجاست

بر آسوده‌ام نالهٔ نی کجاست

تو شادی بدین زندگی عار کو

گشودند گیرم درت بار کو

جهان منزل راحت اندیش نیست

ازل تا ابد یک نفس بیش نیست

همه مستی وشور و حالیم ما

نه چون توهمه قیل و قالیم ما

مغنی سحر شد خروشی برآر

ز خامان افسرده جوشی برآر

بیا تا سری در سر خم کنیم

من و تو، تو و من همه گم کنیم

کدورت کشی از کف کوفیان

صفا خواهی اینک صف صوفیان

ازین دین به دنیافروشان مباش

بجز بندهٔ ژنده پوشان مباش

به شوریدگان گر شبی سر کنی

وزان می که مستند لب تر کنی

جمال محالی که حاشا کنی

ببندی دو چشم و تماشا کنی

که گفتت که چندین ورق را ببین

ورق را بگردان و حق را ببین

رخ ای زاهد از می پرستان متاب

تو در آتش افتاده‌ای من در آب

نماز ار نه از روی مستی کنی

به مسجد درون بت پرستی کنی

دلم گه از آن گه ازین جویدش

ببین کاسمان از زمین جویدش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode