گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

امیر حسین ابن عالم بن ابی الحسین و جامع علوم ظاهریه و باطنیه و حاوی فضایل عقلیه و نقلیه. پس از ترک سلطنت به مولتان رفته خدمت شیخ رکن الدین ابوالفتح که به یک واسطه ازمریدان شیخ بهاءالدین زکریای ملتانی است، رسیده. بعضی گویند که به خدمت شیخ بهاءالدین زکریا فایض گردیده. عَلی أَیُّ حال از اماجد ارباب مقامات و از اکابر اصحاب کرامات و از محققین زمان خود بوده. نثراً و نظماً کتب محققانه تصنیف فرموده. مِنْجمله در منثورات: نزهت الارواح و صراط المستقیم و روح الارواح و درمنظومات: کنزالرموز و زاد المسافرین و طبع فقیر را به طرز زادالمسافرین کمال انس است. لهذا بر سنن آن انیس العاشقین را پرداخته. گویند طرب المجالس نیز منسوب به اوست. دیده‌ام سوؤالات گلشن راز شیخ محمود از ایشان و آن هفده سوؤال و افتتاحش بدین منوال است:

نظم

ز اهل دانش وارباب معنی

سؤوالی دارم اندر باب معنی

نخست از فکر خویشم در تحیر

چه چیزاست آن که خوانندش تفکر

الی آخره.

گلشن در جواب این سؤال‌ها است. غرض، وفاتش در سنهٔ ۷۳۸ در هرات و از آن جناب است:

مِنْ مثنوی زادالمسافرین

آنجا که حریم بی نیازی است

اندیشهٔ ما خیال بازی است

حرفی که رود ز راه تقلید

خرسندی طبع دان نه توحید

قومی که ز جمله پیش دیدند

در آینه عکس خویش دیدند

همواره به گرد خود تنی تو

آن گه دم معرفت زنی تو

در آینه دیده‌ای هوا را

گویی که شناختم خدا را

او را چو همیشه او تمام است

گستاخ مرو که کار خام است

زنهار به حجت و قیاسی

غره نشوی به حق شناسی

مشکل بود ای غریب گمراه

گند بغل و ندیمی شاه

شبلی چو در این تحیر افتاد

روزی دَرِ این سوؤال بگشاد

حکایت

آمد برِ آن جهان پر شور

مقبول ازل حسین منصور

پرسید که این چه کار سازیست

در حقه نگر چه مهره بازیست

اللّه چه لفظ یا چه نام است

کو ورد زبان خاص و عام است

گفتا نی‌ام از حقیقت آگاه

لیکن همه در تو بینم این راه

تحقیق تو چیست بی تو بودن

زین بیش نمی‌توان نمودن

هر یک به اشارتی دویدند

کردند بیان چنانکه دیدند

در دیدن‌شان شکی نباشد

لیک آن همه جز یکی نباشد

آن دیده که او دویی نبیند

جز وحدت معنوی نبیند

در راه تو ای غریب دلتنگ

بیرون ز تو نیست هیچ فرسنگ

بیگانه ز آشنایی ماست

پیوستن او جدایی ماست

آه این چه ترانه می‌زنم من

عمری است همی که جان کنم من

از خویشتنم خبر نیامد

جز یک دم سرد برنیامد

بسیار دویدم از چپ و راست

حاصل نشد آنچه دل همی خواست

هر طایفه را بیازمودم

گه پیر و گهی مرید بودم

با هر که دلم زد این نفس را

آسوده ندیده هیچ کس را

کس را به حقیقتش گذر نیست

وز رفتن و آمدن خبر نیست

گویند عنان خود چه تابی

گم شو که چو گم شوی بیابی

این نکته نمود ناصوابم

چون گم شوم آنگهی چه یابم

نایافته را کسی چه جوید

گم گشته ز یافتن چه گوید

تا کی طلبم در این ره او را

این چیست که گم کنم من او را

می‌سوزم و زهرهٔ نفس نیست

درمان چه کنم که دسترس نیست

این سوخته چند کاهد آخر

از سوختنم چه خواهد آخر

هر دم غمش آتشی فروزد

تا سوخته را دوباره سوزد

ای هم تو ز چشم خود نهانی

نادان شده‌ای و می‌ندانی

ای پنج و دو را شمار با تو

تو غافل و جمله کار با تو

بر خود نظر از حواس کردی

حیوانِ دگر قیاس کردی

خطاب به حضرت جامعهٔ انسان

ای قطره تو غافلی ز دریا

در جوی تو می‌رود هویدا

اللّه به حول در نهاد است

اما نه حلول و اتحاد است

آیینهٔ هر دو عالمی تو

بندیش که با که همدمی تو

ای صورت خوب و زشت با تو

هم دوزخ و هم بهشت با تو

در برج تو آفتاب و ماه است

لیکن پس پردهٔ سحاب است

داری تو زمین و آسمانی

گر یافته‌ای بده نشانی

پیدا و نهان و بود و نابود

در لوح تو هست جمله موجود

گر دیدهٔ دیده را گشایی

در خود همه را به خود نمایی

دانی چو ببینی از چپ و راست

کاین هجده هزار عالم اینجاست

ای بی خبر از جهان معنی

با تو چه کنم بیان معنی

تا در نظرت امید و بیم است

راهت نه صراط مستقیم است

عمری سر و پا برهنه رفتی

لیکن قدمی به ره نرفتی

چندین تک و پوی تو دو گام است

بردار قدم که ره تمام است

اول ز تو رفتن است و دیدن

آخر همه بردن و رسیدن

فانی شو اگر بقات باید

بگذر ز خود ار خدات باید

گر مردن تو ز تو تمام است

حشر تو هم اندرین مقام است

مردان که ره خدا سپردند

در عالم زندگی بمردند

اوصاف ذمیمه چون بدل شد

هر عقده که بود در توحل شد

در شیب و فراز این مقامات

صد گم شده بینی از کرامات

مردان همه اصل پاک دارند

نسبت نه به آب و خاک دارند

چون آب روند بی علایق

آمیخته با همه خلایق

این ره نه به خرقه و گلیم است

اول قدمش دل سلیم است

نزدیک کسی که راه بین است

نفرینِ خلایق آفرین است

در صفت عشق

ای پرده نشین این گذرگاه

بی عشق به سر نمی‌رسد راه

اول قدمی که عشق دارد

ابری است که جمله کفر بارد

منصور نه مرد سرسری بود

از تهمت کافری بری بود

چون نکتهٔ اصل گفت با فرع

ببرید سرش سیاست شرع

در عشق نه شک و نه یقین است

نه چون و چرا نه کفر و دین است

آنان که ز جام عشق مستند

حق را ز برای حق پرستند

دل حق طلبید و نفس باطل

این عربده‌ایست سخت مشکل

چون در نظر تو ما و من نیست

او باشد و او دگر سخن نیست

می بین و مپرس تا بدانی

می‌دان و مگوی تا نمانی

سر بر قدم و قدم به سر نه

وانگه قدم از قدم به در نه

بی نام و نشان شو و نشان کن

بی کام و بیان شو و بیان کن

تو جام جهان نمای خویشی

از هرچه قیاس تست بیشی

رباعی

ای سایه، تو مرد صحبت نور نه‌ای

رو ماتم خود گیر کزین سور نه‌ای

اندیشهٔ وصل آفتابت رسد

می‌ساز بدین قدر کزو دور نه‌ای