گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

و هُوَ قدوة المحققین و زبدة العارفین الحاج محمدرضا بن حاج محمد امین. از فحول علمای زمان و به فضایل صوری و معنوی نادرهٔ دوران. سالها است که به نشر کمالات می‌پردازد و خلق را از صحبت خود مستفیض می‌سازد. از بدو طفولیت با حضرت زین العارفین و فخر الواصلین حاج محمد جعفر همدانی هم درس و هم روش بوده و به مرافقت آن جناب تحصیل نموده. هم به اتفاق به زیارت مکّهٔ معظمه فایز شدند و در طریقت اهل درآمدند. غرض، مولانا سفر عراقین و خراسان کرده با جمعی از اکابر دین و اهل یقین معاشرت و مصاحبت به جا آورده. تکمیل باطن در خدمت جناب حاج محمد حسین اصفهانی نموده و مدتها در دارالسلطنهٔ تبریز سکونت فرموده. در فن مناظره به غایت قادر و به انواع سخن ماهر. عالمی گرانمایه و عارفی بلندپایه است. در فن فقه و اصول مجتهد زمان ودر مراتب حکمت سرآمد اهل دوران است. عظما و کبرای دولت در تعظیم و توقیرش کوشند و عرفا و علمای ملت در تکریم و تحریمش سعی نمایند و طالبان و راغبان علوم عقلی و نقلی در دریافت حضورش قصب السبق از یکدیگر ربایند. آن جناب را تصانیف مفیده و منظومات پسندیده است. تفسیر موسوم به درّالنّظیم او آویزهٔ گوش جان اهل هوش است. رساله‌ای هم در ردّ مسترمارفین مسیحی نوشته، قریب به ده هزار بیت است و مثنوی به قرب هشت هزار بیت در سلک نظم کشیده است و غیر اینها نیز تألیف و تصنیف فرموده. بالجمله از اعاظم عارفین و اماجد محققین معاصرین است. چون مثنوی آن جناب حاضر نیست بعضی از غزلیاتش نوشته می‌شود و آن این است. درخارج شهر کرمان مرقدش مزار خلایق است:

مِنْ غزلیّاته

نمی‌دانم که از دستت چه آمد بر سر دل‌ها

که بوی خون همی‌آید ازین ویرانه منزل‌ها

به جز مجنون که می‌یابد نشان از محمل لیلی

چو آراید به یک رنگی هزاران گونه محمل‌ها

گهر پنهان درین دریا و جمعی بی‌سر و سامان

چنین بیهوده می‌گردند بر اطراف ساحل‌ها

درین میخانه ای زاهد بت و بتخانه شد ساجد

هم او مقصد هم او قاصد فَما فی الدار دَیّارا

بود گردون سرگردان به وفق رای ما گردان

غلام همت مردان که دادند این همه ما را

در جهان هیچکس از خویش خبردار نشد

غیر آن مست خرابی که به میخانه گذشت

عشق چیزی نبود تازه که نشناسد کس

این متاعی است که برهر سربازاری هست

عیب ظاهر پوشد از ما شیخ لیک

شرک پنهانیش بر ما ظاهر است

در دکان عشقبازی چون متاع فرق نیست

کفر و ایمان هردو هم عهدند با پیمان دوست

آدم از روز ازل جلوهٔ جانانه نمود

می به خُم رفت و سبو روی به میخانه نمود

مدعی منکر معشوق نظرباز نبود

آشنا در نظرش صورت بیگانه نمود

ره عقل ار به صورت عین حق است

ولی کفر است و ایمان می‌نماید

قرعهٔ هجر و وصل هر دو زدند

تا کدامین به نام ما افتد

تا بر سر مراد نهادیم پای خویش

در بارگاه قدس بدیدیم جای خویش

ما آنچه می‌کنیم بود از برای یار

خلق آنچه می‌کنند بود از برای خویش

صد گونه بلا راضیم آید به سر دل

یک مرتبه دلدار درآید ز در دل

کوثر به بصیرت بنگر نور خدا را

دانی چه بود چشم بصیرت بصر دل

به چشم حق نظر کردم جهان یکسر عدم دیدم

حوادث را سراسر غرقهٔ نور قدم دیدم

مقیمان حرم را باده در جام

من بیچاره در میخانه بدنام

من نه به خود گرفته‌ام ملک مراد را کمر

از دم دل شکسته‌ای وز سر جان گذشته‌ای

از ضعف زدم تکیه به دیوار و نگفتی

کاین صورت بی جان که به دیوار کشیده

رباعی

ممکن نبود ز قید هستی رستن

وز خلق بریدن و به حق پیوستن

الا به ارادت حقیقی با دوست

دل بستن و از بند علایق جستن