گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رهی معیری

اعرابی‌ای به دجله کنار از قضای چرخ

روزی به نیستانی شد ره‌سپر همی

ناگه ز کینه‌توزی گردون گرگ‌خوی

شیری گرسنه گشت بدو حمله‌ور همی

مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک

شد بر فراز نخلی آسیمه‌سر همی

چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد

ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی

گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ

بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی

نه پای آنکه آید ز آن جایگه فرود

نه جای آن که ماند بر شاخ تر همی

خود را درون دجله فکند از فراز نخل

کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی

بر شط فرو نیامده آمد به سوی او

بگشاده کام جانوری جان شکر همی

بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان

درماند عاقبت به بلای دگر همی

از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست

القصه گشت طعمه آن جانور همی

جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو

زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی

کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند

دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی

ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب

صیدت کند کمند قضا و قدر همی