گنجور

 
رهی معیری

مستیم و خرابیم ز پیمانه دشتی

ای بی‌خبر از باده مستانه دشتی

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ

افسونگر دل‌ها بود افسانه دشتی

زان باده صافی که دهد مستی جاوید

لبریز چو میخانه بود خانه دشتی

او فتنه زیبایی و دیوانه عشق است

صاحب‌نظران فتنه و دیوانه دشتی

جانانه او نیست به جز خواجه شیراز

ای جان جهان برخی جانانه دشتی

از باده بود مستی رندان و رهی را

سرمست کند گفته رندانه دشتی