گنجور

 
رهی معیری

تو ای بی‌بها شاخک شمعدانی

که بر زلف معشوق من جا گرفتی

عجب دارم از کوکب طالع تو

که بر فرق خورشید مأوا گرفتی

قدم از بساط گلستان کشیدی

مکان بر فراز ثریا گرفتی

فلک ساخت پیرایهٔ زلف حورت

دل خود چو از خاکیان واگرفتی

مگر طایر بوستان بهشتی؟

که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی

مگر پنجه مشک‌سای نسیمی؟

که گیسوی آن سروْبالا گرفتی

مگر دست اندیشهٔ مایی ای گل؟

که زلفش به عجز و تمنا گرفتی

مگر فتنه بر آتشین‌روی یاری

که آتش چو ما در سراپا گرفتی؟

گرت نیست دل از غم عشق خونین

چرا رنگ خون دل ما گرفتی؟

بود موی او جای دل‌های مسکین

تو مسکن در آن حلقه بی‌جا گرفتی

از آن طره پرشکن هان به یک سو

که بر دیده راه تماشا گرفتی

تو را بود رنگی و بویی نبودت

کنون بوی ازآن زلف بویا گرفتی

گلی بودی از هر گیا بی‌بهاتر

کنون زیب از آن روی زیبا گرفتی

نه تنها در آن حلقه بویی نداری

که با روی او آبرویی نداری