گنجور

 
رهی معیری

الا ای رهگذر کز راهِ یاری

قدم بر تُربَتِ ما می‌گذاری

در اینجا شاعری غمناک خفته است

رهی در سینهٔ این خاک خفته است

فرو خفته چو گل، با سینهٔ چاک

فروزان آتشی در سینهٔ خاک

بنه مرهم ز اشکی داغ ما را

بزن آبی بر این آتش خدا را

به شب‌ها شمع بزم‌افروز بودیم

که از روشندلی چون روز بودیم

کنون شمع مزاری نیست ما را

چراغ شام تاری نیست ما را

سراغی کن ز جان دردناکی

برافکن پرتوی بر تیره خاکی

ز سوز سینه با ما همرهی کن

چو بینی عاشقی، یاد رهی کن