گنجور

 
رهی معیری

ساقیا امشب کجایی

تا ز خود یابم رهایی

بی تو از داغ جدایی

سوختم آتش گرفتم

تا گذشتی دامن افشان

دورم از دل، سیرم از جان

وز غمت چون شمع لرزان

سوختم، آتش گرفتم

من سراپا اشک و آهم

شعله بارد، از نگاهم

شمع طرب بودی مرا، امشب چرا، از دیده نهانی؟

رفتی و از سودای تو، دارد دلم، داغی که ندانی

داشتم آسودگی در کوی تو

سوختم چون شمع و گل، بی روی تو

از خاطرم ای شادی محفل، نرفتی

از چشم تر رفتی، ولی از دل نرفتی

از چشم تر رفتی، ولی از دل نرفتی