گنجور

 
رهی معیری

هستی ندارد بها بی عشق و مستی، مستی بود کار ما در بزم هستی

در میخانه عاشقی ساغرپرستم، ساقی چون تو شوی، خوشا ساغرپرستی

باز آی گل خندان از در مجلس، به دستی قدح، مینا به دستی

دارم غمی و دردی، رخسار زردی، خوش تر بود درد عشق از تندرستی

جانا با غم تو شادم، شادم که جان در پایت دادم

بازآ که عمر از سر گیرم، وز دست تو ساغر گیرم

تا دل به مهرت بستم، از غم رستم

ای خرمن گل، شادم به رویت، مستم به بویت، هستی ندارد بها بی عشق و مستی

ای ناله بی اثر جانم چه کاهی، وی شعله ناپدید از من چه خواهی

زین گرمی نبود ثمر جز داغ و دردی، زان آتش نبود اثر جز دود آهی

دل بر زلف سیاهی بستم و حاصل ندیدم به جز روز سیاهی

گیرم که شعله بارد از برق آهم، آهی نگیرد چرا دامان ماهی

ای دل از چه کنی زاری، ای دیده تا کی خون می باری

کز ناله بی حاصل من، در سینه چو گل سوزد دل من

افزاید آه سردم، هر دم در دم

ای ناوک غم کشتی رهی را آخر ولیکن، غیر از محبت نبود او را گناهی