گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رهی معیری

ای شب جدایی

که چون روزم سیاهی ای شب

کن شتابی آخر

ز جان من چه خواهی ای شب؟

نشان زلف دلبری، ز بخت من سیه تری، بلا و غم سراسری

تیره همچون

آهی امشب

کنی به هجر یار من، حدیث روزگار من، بری ز کف قرار من

جانم از غم

کاهی ای شب

تا که از آن گل دور افتادم

خنده و شادی رفت از یادم

سیه شد روزم

بی مه رویش دمی نیاسودم

به سیل اشکم، گواهی ای شب

او شب چون گل نهد ز مستی بر بالین سر

من دور از او، کنم ز اشک خود بالین را تر

خون دل از بس خورم بی او، محنت و خواری بردم بی او

مردم بی او

بی رخ آن گل دلم به جان آمد

دگر از جانم چه خواهی ای شب