گنجور

 
رهی معیری

با عاشقان ای گل سر یاری نداری

گویم اگر بوی وفاداری نداری

دامن ز مهر و محبت کشیدم، کز مهربانی، در زندگانی، سودی ندیدم

اشک ندامت ز چشمم گشودی، خوابم ربودی، با آن که بودی، صبح امیدم

رفتی و آتش زدی محفلم را

چون تار مویت شکستی دلم را

فغان کز محبت، نداری نصیبی

سراپا فریبی

می نابی اما، به جام رقیبی

سراپا فریبی

به جز اشک غم، یاری ندارم

به آسودگان، کاری ندارم

عشق تو باشد، به عالم غم من

ای مایه غم، ببین حالت من

دردا که عشق آتشین

جز خون دل، حاصل ندارد

سرگشته چون موجم ولی

دریای غم، ساحل ندارد