گنجور

 
رهی معیری

دارم شب و روز، از عشق ماهی

در دیده و دل، اشکی و آهی

دور از آن دو چشم سیه،کرده فلک قسمت من روز سیاهی

ای دل از بلای غم عشق بتان غیر سیه روزی چه خواهی

چن شوم رو به رویش

زبان ماند از گفت و گویش

که یارای صحبت ندارد گدایی به شاهی

صبرم از دل گریزد

ز هر موی من ناله خیزد

نمایم چو دزدیده گاهی به سویش نگاهی

دل ز حسرت خونین است

حاصل عشقم این است

گرچه ز وصلش کامم روا نیست

از تار مویش جانم جدا نیست

زین چمن چو لاله دل زار مرابهره به جز داغ وفا نیست

هر که را به جان نبود آتش غم باخبر از فریاد ما نیست

دور از آغوش یارم

بود اشک غم در کنارم

به جز با غم و ناامیدی

دلم آشنا نیست

چون ببینم رخ گل

برآرم فغان همچو بلبل

که یارب دمی در کنارم

گل من چرا نیست؟

دل ز حسرت خونین است

حاصل عشقم این است