گنجور

 
رهی معیری

ز جام آینه‌گون پرتو شراب دمید

خیال خواب چه داری؟ که آفتاب دمید

درون اشک من افتاد نقش اندامش

به خنده گفت: که نیلوفری ز آب دمید

ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او

ستاره‌ای ز گریبان ماهتاب دمید

کشید دانه امید ما سری از خاک

که برق خنده‌زنان از دل سحاب دمید

به باد رفت امیدی که داشتم از خلق

فریب بود فروغی که از سراب دمید

غبار تربت ما بوی گل دهد گویی

که جای لاله ازین خاک مشک ناب دمید

رهی چو برق شتابنده خنده‌ای زد و رفت

دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید