گنجور

 
رهی معیری

چو نی به سینه خروشد دلی که من دارم

به ناله گرم بود محفلی که من دارم

بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب

به روی آب بود منزلی که من دارم

دل من از نگه گرم او نپرهیزد

ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم

به خون نشسته‌ام از جان‌ستانی دل خویش

درون سینه بود قاتلی که من دارم

ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟

که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم

رهی چو شمع فروزان گَرَم بسوزانند

زبان شکوه ندارد دلی که من دارم