بِلْ شه دَمْرِهْ مه دَمْ، بدنْ دارمه بی دَمْ
عیسیٰ دَمِهْ ته دَمْ، مَرْ بَکِشْ به شه دَمْ
آتشْ به منه سینه زینگاله (زینگال از) ته دَمْ
ویلهْ، دَمِهْ، تَنْ بوتَهیِ زَرگِرْ، هٰادِمه دَمْ
دوُنس وُومْ به جِدایی، دل خَرِه اَندی غَمْ
شه جان جِهْ جدائی نَکِرْدْووُم یکی دَمْ
مردمونْ تنها سِخِنْ کِنِنْ هزار چَمْ
تا که بندهرِهْ شه خٰاطِرِ هٰاکِنی کَمْ
نازکْ بَدِنْ وَرْ سخنگو هَسِّه آدَمْ
بِلُورِهْ تنه تنْ که ندارنه آدم
تنه هرورِ زلفْ بَکشی هزار چَمْ
کی مِجِهْ به ظاهِر که نِدارِهْ ته غَمْ؟
تابُونْ خُره ته دیمْ، که مره کَشِهْ دَمْ
گِلالِه وَرِقه، هرگه بَیِرِهْ شُونَمْ
شُوکه بی تُومه، غَمْ به دِلْ مه نَوّه کَمْ
ته غَمِهْ که مه دِلْ بَکَشی مُدامْ لَمْ
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
دم خود را به دمم بگذار که بدنی بیجان دارم / دم تو عیسایی است مرا به دم خود بکش (جان ببخش)
از دم و نفس تو، آتش در سینهام چون زغال است / فریادم دم است، تنم بوتهی زرگر است، دم میدمد
اگر میدانستم با جدایی دلم اینهمه غم میخورد / از جان (جانان) خود یکدم جدایی اختیار نمیکردم
مردمان در تنهایی هزار جور سخن میگویند / تا که بنده را از خاطر خود بکاهی
مردم با تو هزار گونه سخن میگویند / تا بنده را از نظر خود کم کنی
آدمی برای بدن نازک و ظریف، سخنور است (طبع آدمی در کنار زیبارویان گویا میشود) / تن تو بلورین است که آدمی مانند آن ندارد
به هر سوی زلف تو، هزار پیچ و خم کشیده است / چه کسی میزید که آشکارا غم تو را نداشته باشد؟
روی تو مانند خورشید تابان است که مرا هر دم به خود میکشد / و مانند برگ گل لاله است، هر دم که شبنم بر آن نشیند
شب که بیتو هستم، غم از دلم کم نمیشود / غم توست که دل مرا به رنج و الم کشیده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.