گنجور

 
پروین اعتصامی

جهاندیده کشاورزی به دشتی

به عمری داشتی زرعی و کشتی

به وقت غله، خرمن توده کردی

دل از تیمار کار آسوده کردی

ستم‌ها می‌کشید از باد و از خاک

که تا از کاه می‌شد گندمش پاک

جفا از آب و گل می‌دید بسیار

که تا یک روز می‌انباشت انبار

سخن‌ها داشت با هر خاک و بادی

به هنگام شیاری و حصادی

سحرگاهی هوا شد سرد زآن سان

که از سرما به خود لرزید دهقان

پدید آورد خاشاکی و خاری

شکست از تاک پیری شاخساری

نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن

فروزینه زد، آتش کرد روشن

چو آتش دود کرد و شعله سر داد

به ناگه طائری آواز در داد

که ای برداشته سود از یکی شصت

درین خرمن مرا هم حاصلی هست

نشاید کآتش اینجا برفروزی

مبادا خانمانی را بسوزی

بسوزد گر کسی این آشیان را

چنان دانم که می‌سوزد جهان را

اگر برقی به ما زین آذر افتد

حساب ما برون زین دفتر افتد

بسی جستم به شوق از حلقه و بند

که خواهم داشت روزی مرغکی چند

هنوز آن ساعت فرخنده دور است

هنوز این لانه بی‌بانگ سرور است

ترا زین شاخ آن کو داد باری

مرا آموخت شوق انتظاری

به هر گامی که پویی کامجویی‌ست

نهفته، هر دلی را آرزویی‌ست

توانی بخش، جان ناتوان را

که بیم ناتوانی‌هاست جان را