گنجور

 
پروین اعتصامی

از درد پای، پیرزنی ناله کرد زار

کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم

برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت

عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم

دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر

من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم

سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند

ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم

هستی، وبال گردن من شد ز کودکی

ایکاش، این وبال بگردن نداشتم

پیر شکسته را نفرستند بهر کار

من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم

از حمله‌های شبرو دهرم خبر نبود

من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم

صد معدن است در دل هر سنگ کوه‌بخت

من، یک گهر از این همه معدن نداشتم

فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان

آن طعنه‌ها، که چشم ز دشمن نداشتم

گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست

یارای انتقام کشیدن نداشتم

دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت

مانا شنیده بود که ارزن نداشتم

از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت

دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم

بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید

من قصد از زمانه بریدن نداشتم

زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من

مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم

هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد

افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم

من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم

پروای سردی دی و بهمن نداشتم

ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید

اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم

همواره روزگار سیه دید، چشم من

آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم

دستی نماند که تا بدوزد قبای من

حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم

روزی که پند گفت بمن گردش فلک

آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم

هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست

زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم