شنیدستم که اندر معدنی تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان
بدین پاکیزهروئی، از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی
درین تاریک جا، جز تیرگی نیست
بتاریکی درون، این روشنی چیست
بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست
در این یک قطره، آب زندگیهاست
بمعدن، من بسی امید راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم
مرا آن پستی دیرینه بر جاست
فروغ پاکی، از چهر تو پیداست
بدین روشن دلی، خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان
مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهری ساخت
اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین، با تو چنان کرد
مرا نقصان، تو را افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت
ترا، در هر کناری خواستاریست
مرا، سرکوبی از هر رهگذریست
ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند
من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز
تو زینسان دلفروز و من بدین روز
بنرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب
کزان معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید، بسیار
از آنرو، چهرهام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن ره، بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری
به اختر، زنگی شب راز میگفت
سپهر، آن راز با من باز میگفت
ثریا کرد با من تیغبازی
عطارد تا سحر، افسانهسازی
زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
مرا میدید و خون میریخت از چشم
فلک، بر نیت من خنده میکرد
مرا زین آرزو شرمنده میکرد
سهیلم رنجها میداد پنهان
بفکرم رشکها میبرد کیهان
نشستی ژالهای، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر میشدی بار
چنانم میفشردی خاره و سنگ
که خونم موج میزد در دل تنگ
نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
نه راه و رخنهای بر کوه و برزن
بدان درماندگی بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار
گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید
زبونیها ز خاک و آب دیدم
ز مهر و ماه، منتها کشیدم
جدی هر شب، بفکر بازئی چند
بمن میکرد چشم اندازئی چند
ثوابت، قصهها کردند تفسیر
کواکب برجها دادند تغییر
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاوید یکسان بود احوال
اگرچه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار مینشمردمی کار
نه دیدم ذرهای از روشنائی
نه با یک ذره، کردم آشنائی
نه چشمم بود جز با تیرگی رام
نه فرق صبح میدانستم از شام
بسی پاکان شدند آلوده دامن
بسی برزیگران را سوخت خرمن
بسی برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون
چو دیدندم چنان در خط تسلیم
مرا بس نکتهها کردند تعلیم
بگفتندم ز هر رمزی بیانی
نمودندم ز هر نامی نشانی
ببخشیدند چون تابی تمامم
بدخشی لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، آن پرتو بیفزود
کمی در اصل من میبود پاکی
شد آن پاکی، در آخر تابناکی
چو طبعم اقتضای برتری داشت
مرا آن برتری، آخر برافراشت
نه تاب و ارزش من، رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است
نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است
نه هر کوهی، بدامن داشت معدن
نه هر کان نیز دارد لعل روشن
یکی غواص، درجی گران بود
پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود
بگو این نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، گفتگویی بین یک گوهر (لعل) و سنگ در یک معدن تنگ صورت میگیرد. سنگ از لعل میپرسد که چرا چنین درخشانی دارد و چه چیزی به او آب و رنگ داده است. لعل به سنگ میگوید که با وجود شرایط سخت و تاریکی که در آنجا دارند، او با استقامت و صبر خود، به این زیبایی دست یافته است. لعل اشاره میکند که هر کس به دلیل زحمت و رنجش به جایگاه خود رسیده است و زیبایی او نتیجه تلاش و پاکی درونش است. او میگوید که نه هر موجودی از نظر زیبایی و ارزش یکسان است و این ویژگیها تنها از طریق تلاش و پاکی درون به دست میآیند. در نهایت، لعل به سنگ یادآوری میکند که برای رسیدن به مقام بالا باید در سختیها پایداری کند و از تجربیاتش درس بگیرد.
هوش مصنوعی: در یک معدن باریک، گوهر و سنگ با یکدیگر گفتوگو کردند.
هوش مصنوعی: سنگ از لعل روشن پرسید که چه چیزی باعث درخشش و زیبایی چهرهات شده است؟
هوش مصنوعی: با این زیبایی و ظاهر پاکی که داری، از کجا به تو آب و رنگ و روشنی دادهاند؟
هوش مصنوعی: در این مکان تاریک، تنها سایهها وجود دارند و در دل این تاریکی، چه نوری وجود دارد؟
هوش مصنوعی: به خاطر درخشش و زیبایی تو، در این یک قطره، نشانههایی از زندگی و شگفتیها وجود دارد.
هوش مصنوعی: من در انتظار بُعدی از خوشبختی هستم، حتی اگر تو سالها در تلاش باشی، من همچنان برای مدت طولانی در این انتظار میمانم.
هوش مصنوعی: من هنوز آن صفات ناپسند قدیمی را در خود دارم، اما درخشش و پاکی که از چهره تو به وضوح دیده میشود، مرا به تفکر و تأمل وادار میکند.
هوش مصنوعی: چرا با این همه روشنی و دلگرمی، خورشید روشنایی با من چنین ستم کرد و به من آسیب زد؟
هوش مصنوعی: من به خاطر تابش خورشید هر روزه به شدت رنجیدهام، تو اما در نهایت توانستهای از این شرایط، چیزی گرانبها بسازی.
هوش مصنوعی: اگر در جهان انصاف وجود دارد، پس چرا من مانند سنگی بیارزش هستم و تو مثل جواهری درخشان؟
هوش مصنوعی: نه ما را از روزگار سرپرستی کرد و نه میدانم چرا با من اینگونه رفتار کرد و با تو اینگونه.
هوش مصنوعی: نقصان من به تو یاد داد که چطور کامل باشی، چهرهات را درخشنده کرد و من را سوزاند.
هوش مصنوعی: تو در هر جا که هستی، کسی میخواهد دیدارت کند، اما تو از هر کسی که به تو نزدیک میشود، دوری میکنی.
هوش مصنوعی: تو برای من به اندازهی زندگیام اهمیت داری و به همین خاطر چیزی در دست ندارم که بتوانم به تو اضافه کنم یا کم کنم.
هوش مصنوعی: تو را بر سر تاج و تخت پادشاهان مینشانند، اما هرگز از من نخواهند پرسید و نخواهند دانست.
هوش مصنوعی: هر جواهر و گوهری ممکن است با تو ارتباطی داشته باشد؛ گاهی در قالب انگشتر و گاهی در قالب گردنبند ظاهر میشود.
هوش مصنوعی: من انسانی بدشانس هستم، در حالی که تو خوشبخت و دلنشینی، و من اکنون در این وضعیت قرار دارم.
هوش مصنوعی: او به نرمی به او گفت که جواب بهتر از مادهی خوشبوست.
هوش مصنوعی: از آنجا که معنای من باعث گرم شدن بازار است، وقتی که گرمی خورشید را دیدم، بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم.
هوش مصنوعی: به همین خاطر، چهرهام به سرخی گرایید چون به اندازه زیادی از اندوه و رنج در دل سنگین خود خوردهام.
هوش مصنوعی: به خاطر پایداری و استقامت من در زمانهای سخت، شانس و تقدیر به من کمک کردند.
هوش مصنوعی: در دل شب، ستاره به من اسراری از آسمان میگفت و رازهایی که ستاره از آسمان میدانست، به من نیز منتقل میکرد.
هوش مصنوعی: ستاره ثریا با من بازیهای ظریف و هنرمندانهای داشت که تا سحر ادامه داشت و به مانند داستانی افسانهای بود.
هوش مصنوعی: زحل، با وجود ویژگیهای خشن و خشنودکنندهاش، مرا میدید و اشک من همچون خون از چشمانم میریخت.
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر خواستهام به من میخندید و از این آرزو باعث شرمندگیام میشد.
هوش مصنوعی: سهیل، ستارهی درخشان، در خفا باعث میشود که رنجها به من برسند و به یاد میآورم که چگونه این دردها به من حس حسادت و غبطه نسبت به عظمت جهان میدهند.
هوش مصنوعی: چشمان تو مانند قطرات باران است، هر بار که بر روی دوش من مینشینی، احساس سنگینی و بار اضافی بیشتری میکنم.
هوش مصنوعی: چنان تحت فشار بودم که سختیها و مشکلات خیلی زیاد به من آسیب میزدند و احساسات من به شدت در درونم فوران میکرد.
هوش مصنوعی: نه روز اینجا مشخص بود، نه راهی، نه روزن یا شکافی که به کوه و بازار در دسترسی باشد.
هوش مصنوعی: من در وضعیتی سخت و ناامید به سر میبرم، مانند اینکه درون دایرهای محصور شدهام که هیچ راه خروجی ندارد.
هوش مصنوعی: گاهی دنیا بر تن من همچون برفی پوشیده میشود و گاهی همچون سیلاب، در گوشم به شور و غوغا درمیآید.
هوش مصنوعی: من در زندگی، ناتوانیها و محدودیتهایی را از خاک و آب مشاهده کردهام و از عشق و دوستی نیز سایههای سنگینی را بر دوش کشیدهام.
هوش مصنوعی: هر شب به طور جدی به فکر این بودم که چند بار دیگر باید با تو دیدار کنم و به خاطر این مسأله، مدام در ذهنم به دنبال فرصتهایی بودم.
هوش مصنوعی: ستارگان ثابت، داستانهایی را روایت کردند و به بررسی سیارات پرداخته و تغییرات برجها را بیان کردند.
هوش مصنوعی: روزها و ماهها و سالها تغییرات زیادی کردند، اما حال من همیشه ثابت و یکسان بود.
هوش مصنوعی: هرچند کار برای من سخت بود، اما خودم را در آن کار سخت نمیدانستم.
هوش مصنوعی: من هیچ نشانهای از روشنی ندیدم و حتی با یک ذره هم آشنا نشدم.
هوش مصنوعی: نه چشمی داشتم که تاریکی را ببینم، نه میتوانستم تفاوت صبح را از شب تشخیص دهم.
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد نیکوکار به گناه و آلودگی دامن زدهاند و برخی از زراعتکاران به خاطر این اشتباهات، دچار خسارت و نابودی محصولاتشان شدهاند.
هوش مصنوعی: بسیار از طریق دوران برگشتیم و به اصول و قواعد آن پایبند بودیم و از حد و مرز خود بیرون نرفتیم.
هوش مصنوعی: وقتی مرا در حال تسلیم دیدند، نکتههای زیادی به من آموختند.
هوش مصنوعی: به من گفتند که از هر رازی توضیح دهم و از هر نامی نشانی بزنم.
هوش مصنوعی: بخشیدند من را چون که دردم به پایان رسیده بود و به همین خاطر به من لقب "لعل" دادند.
هوش مصنوعی: در درون من، نوری از عشق پنهان بود که هر لحظه بیشتر میدرخشید.
هوش مصنوعی: در آغاز، ذاتی از پاکی در وجود من وجود داشت، اما آنپاکی به مرور زمان به روشنایی و درخشش تبدیل شد.
هوش مصنوعی: زمانی که طبیعت من به من اجازه برتری و superiority میداد، در نهایت همان برتری مرا بالا کشید و به اوج رساند.
هوش مصنوعی: من نه قدرت زیادی دارم و نه ارزشم، بلکه زحمات و سختیهای یک قرن زندگیام، بهای این بیاهمیتی است.
هوش مصنوعی: هر چهرهی زیبا و پاکیزهای نشاندهندهی اصل و نسب خوب نیست؛ زیرا نسلهای نیکو از ریشههای پاک و شایسته به وجود میآیند.
هوش مصنوعی: هر کوهی مواد ارزندهای ندارد و نه هر کانی به زیبایی و درخشش لعل را در خود دارد.
هوش مصنوعی: یک غواص به درون دریا رفت و جعبهای سنگین پر از چیزهای عجیب و غریب را مشاهده کرد؛ وقتی که جعبه را باز کرد، شگفتزده شد.
هوش مصنوعی: بگو به افرادی که به جواهرات و سنگهای قیمتی اهمیت میدهند که گاهی چیزی که به نظر بیاهمیت میرسد، میتواند به راهی بس با ارزش تبدیل شود. حتی در سختترین شرایط، ممکن است از مشکلات و چالشها چیزهای ارزشمندی به دست آید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.