گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
پروین اعتصامی

آنکس که چو سیمرغ بی نشان است

از رهزن ایام در امان است

ایمن نشد از دزد جز سبکبار

بر دوش تو این بار بس گران است

اسبی که تو را می برد به یک عمر

بنگر که به دست که‌اش عنان است

مردم‌کشی دهر، بی سلاح است

غارتگری چرخ، ناگهان است

خودکامی افلاک آشکار است

از دیدهٔ ما خفتگان نهان است

افسانهٔ گیتی نگفته پیداست

افسونگریش روشن و عیان است

هر غار و شکافی به دامن کوه

با عبرت اگر بنگری دهان است

بازیچهٔ این پرده، سحربازی است

بی باکی این دست، داستان است

دی جغد به ویرانه‌ای بخندید

کاین قصر ز شاهان باستان است

تو از پی گوری دوان چو بهرام

آگه نه که گور از پیت دوان است

شمشیر جهان کند می نماند

تا مستی و خواب تواش فسان است

بس قافله گم گشته است از آن روز

کاین گمشده، سالار کاروان است

بس آدمیان پای بند دیوند

بسیار سر اینجا بر آستان است

از پای در افتد به نیمهٔ راه

آن رفته که بی توشه و توانست

زین تیره تن، امید روشنی نیست

جان است چراغ وجود، جان است

شادابی شاخ و شکوفه در باغ

هنگام گل از سعی باغبان است

دل را ز چه رو شوره‌زار کردی

خارش بکن ای دوست، بوستان است

خون خورده و رخسار کرده رنگین

این لعل که اندر حصار کان است

آری، سمن و لاله روید از خاک

تا ابر بهاری گهر فشان است

در کیسهٔ خود بین که تا چه داری

گیرم که فلان گنج از فلان ست

ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز

بالاتر از اندیشه و گمان است

ای چشمهٔ کوچک به چشم فکرت

بحریست که بی کُنه و بی کران است

اینجا نرسد کشتی ای به ساحل

گر زانکه هزارانش بادبان است

بر پر که نگردد بلند پرواز

مرغی که درین پست خاکدان است

گرگ فلک آهوی وقت را خورد

در مطبخ ما مشتی استخوان است

اندیشه کن از باز، ای کبوتر

هر چند تو را عرصه آسمان است

جز گرد نکوئی مگرد هرگز

نیکی است که پاینده در جهان است

گر عمر گذاری به نیکنامی

آنگاه تو را عمر جاودان است

در ملک سلیمان چرا شب و روز

دیوت به سر سفره میهمان است

پیوند کسی جوی که آشنایی است

اندوه کسی خور که مهربان است

مگذار که میرد ز ناشتایی

جان را هنر و علم همچو نان است

فضل است چراغی که دلفروز است

علم است بهاری که بی خزان است

چوگان زن، تا به دستت افتد

این گوی سعادت که در میان است

چون چیره بدین چار دیو گردد

آن کس که چنین بی دل و جبان است

گر پنبه شوی، آتشت زمین است

ور مرغ شوی، روبهت زمان است

بس تیرزنان را نشانه کرده است

این تیر که در چلهٔ کمان است

در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی

بر خوان قضا آنکه میزبان است

یکرنگی ناپایدار گردون

کم عمرتر از صرصر و دخان است

فرصت چو یکی قلعه‌ای است ستوار

عقل تو بر این قلعه مرزبان است

کالا مخر از اهرمن ازیراک

هر چند که ارزان بود گران است

آن زنده که دانست و زندگی کرد

در پیش خردمند، زنده آن است

آن کو به ره راست میزند گام

هر جا که برد رخت، کامران است

بازیچهٔ طفلان خانه گردد

آن مرغ که بی پر چو ماکیان است

آلوده کنی خاطر و ندانی

کالایش دل، پستی روان است

هیزم کش دیوان شدن زبونی است

روزی خور دونان شدن هوانست

ننگ است به خواری طفیل بودن

مانند مگس هر کجا که خوان است

این سیل که با کوه می‌ستیزد

بیغ افکن بسیار خانمان است

بندیش ز دیوی که آدمی روست

بگریز ز نقشی که دلستان است

در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز

کی چون نفس مرغ صبح خوان است

از منقبت و علم، نیم ارزن

ارزنده‌تر از گنج شایگان است

کردار تو را سعی رهنمون است

گفتار تو را عقل ترجمان است

عطار سپهرت زریر بفروخت

بگرفتی و گفتی که زعفران است

در قیمت جان از تو کار خواهند

این گنج مپندار رایگان است

اطلس نتوان کرد ریسمان را

این پنبه که رشتی تو، ریسمان است

ز اندام خود این تیرگی فرو شوی

در جوی تو این آب تا روان است

پژمان نشود ز آفتاب هرگز

تا بر سر این غنچه سایبان است

برزیگری آموختی و کشتی

این دانه زمانی که مهرگان است

مسپار به تن کارهای جان را

این بی هنر از دور پهلوان ست

یاری نکند با تو خسرو عقل

تا جهل به ملک تو حکمران است

مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین

هنگام درو، حاصلت همان است

هر نکته که دانی بگوی، پروین

تا نیروی گفتار در زبان است