گنجور

 
اوحدی

دگر بوی بهار آورده‌ای، باد

نسیم زلف یار آورده‌ای، باد

به دام اندر کشیدی خسته‌ای را

ز دام عشق بیرون جسته‌ای را

نگارم را خبر ده، گر توانی

که: ای جان را به جای زندگانی

غمت هر لحظه در پروازم آورد

خیالت چون کبوتر بازم آورد

فراقت بس خطا اندیشه‌ای بود

رها کردم، که ناخوش پیشه‌ای بود

تو جانی، از تو دوری چون توان کرد؟

ز جان آخر صبوری چون توان کرد؟

بر آن بودم که سر گردانم از تو

عنان مهر بر گردانم از تو

نهم دل بر وفای یار دیگر

و زان پس پیش گیرم کار دیگر

چو برگشتم در آمد مهرت از پی

که با ما باز یاغی گشته‌ای، هی

دگر با عشق پیمان تازه کردم

مسلمان گشتم، ایمان تازه کردم

تن اندر عشق خواهم داد دیگر

برینم هر چه بادا باد! دیگر

دلم رفت و دگر باز آمد آن دل

به پا رفت و به سر باز آمد آن دل

بر آن عزمم که: تا من زنده باشم

تو سلطان باشی و من بنده باشم

به گفتار از لبت خشنود گردم

به دیدار از تو قانع زود گردم

من این اندیشه در خاطر نرانم

که از وصل تو خوش گردد روانم

تو همچون گوهری و من چو خاشاک

نباشم لایق وصل تو خوش گردد روانم

خطا کردم من، اینها از من آید

چنان دان کین چنین‌ها از من آید

ندارم چشم کز من عذر خواهی

که گر خونم بریزی بی‌گناهی

من از عشق تو بس بی‌ساز گشتم

ضرورت هم به مهرت باز گشتم

دل من گشته بود از عشق خالی

ولی دیگر به اقبال تو، حالی