گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

خنک آن پیشه کار حاجتمند

به کم و بیش ازین جهان خرسند

گشته قانع به رزق و روزی خویش

دست در کار کرده، سر در پیش

کرده بر عجز خویشتن اقرار

بر قصور گذشته استغفار

به دل از یاد حق نباشد دور

حاضرش داند از هدایت و نور

چند سال از برای کار و هنر

خورده سیلی ز اوستاد و پدر

رنج خود بر گرفته از مردم

کرده از دست رنج خود پی گم

دیده دیدار فتح حالت خود

کرده بر لطف حق حوالت خود

دل او دارد از امانت نور

دست او باشد از خیانت دور

بگزارد به وقت پنج نماز

سر نگرداند از خضوع و نیاز

عجب در روی خود رها نکند

طاعت خویش پر بها نکند

شب شود، سر به سوی خانه نهد

هر چه حق داد در میانه نهد

چون ز خورد و خورش بپردازد

شکر رزاق ورد خود سازد

خردهٔ نان به عاجز و درویش

برساند هم از نصیبهٔ خویش

گر چه اهل هنر بسی باشد

رستگار اینچنین کسی باشد

مظهر صنع رای اینانست

جنت عدن جای اینانست

زانکه نظم جهان ز پیشه ورست

هر نظامی که هست در هنرست

مرد را کار به ز بیکاریست

کاربد خبث و مردم آزاریست

خلق را از همست حاجت و خواست

آنکه محتاج خلق نیست خداست

گر چه سرهنگ آلت قهرست

خسته را نوش و جسته را زهرست

ورچه کناس را نجس خوانی

آنچه او میکند تو نتوانی

حرفت خوب داشتست آن مرد

که ازو خاطری نخفت به درد

آنچه آزار نیست عصیان نیست

مردم آزار مرد ایمان نیست

دانش آموز و تخم نیکی کار

تا دهد میوه‌های خوبت بار

خوب گفت این سخن چو در نگری:

کار علمست و پیشه برزگری

پادشاه و وزیر و لشکر و میر

زاهد و عامی و امام و دبیر

آنکه از بهر دانه میپویند

وانکه آب و علف همی جویند

همه را برزگر جواب دهد

و آن او ابر و آفتاب دهد

آفتابی ز علم روشن‌تر

نیست، بی‌علم روزگار مبر

گر نخواهی تو نور علم افروخت

در تنور اثیر خواهی سوخت