گنجور

 
اوحدی

نور با جان اگر چه همرنگست

با تنش نیز صحبتی تنگست

سوی این روشنی همی پویند

این زیارت که خلق میگویند

گر ازین نور اثر ندیدی عام

استخوان را چگونه بردی نام؟

تن پاک ار ز جان جدا باشد

نه که بی‌رحمت خدا باشد

نافه از مشک اگر تهی سازند

بوی خوش چون دهد نیندازند

گل که با گل نشست خویشی یافت

بر سر آمد که قدر و بیشی یافت

صدف آخر نه هم ز صحبت در

گشت غزاز رنگ چهرهٔ غر؟

مسجدی کندرو نماز کنند

درش از احترام باز کنند

قالبی از سر نیاز و یقین

سالها سر نهاده بر خط دین

عقل را کرده بنده فرمانی

با دل و جان درست پیمانی

گر چه از دیده‌ها نهان گردد

خاک او قبلهٔ جهان گردد

روح او حاضرست و داننده

کام هر کس بدو رساننده

تو که در حق مرده این گویی

زندگان را چرا نمیجویی؟

به مقامات عارفان کن کار

به کرامات واصلان اقرار

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]