گنجور

 
اوحدی

عشق و دل را یک اختیار بود

عقل و جان را دویی حصار بود

ز آستان عقل پیشتر نرود

عشق خود ز آشیان بدر نرود

بال دل چیست؟ عشق دیوانه

بند جان کیست؟ عقل فرزانه

عشق دیوانه را چو برخوانند

عقل فرزانه را بدر مانند

هر که عاشق نشد تمام نگشت

وانکه در عشق پخت خام نگشت

همره عشق شو، که یار اینست

در پی عشق رو، که کار اینست

عقل ورزی، ز کار سرد شوی

عشق ورز، ای پسر، که مرد شوی

میل صورت به شهوتست و هوس

میل معنی به عشق باشد و بس

عقل شمعست اندرین خانه

مرد در پای عشق پروانه

عشق خواند ترا به عالم محو

عقل گوید ز فقه و منطق و نحو

سینه را عشق چاک داند کرد

نفس را عشق پاک داند کرد

تبش نور کبریا عشقست

آتش خرمن ریا عشقست

عشق برقیست کام سوزنده

وز تمامی تمام سوزنده

عشق را روی در هلاک بود

هر کرا عشق نیست خاک بود

تا ز هستیت شمه‌ای برجاست

نتوان راه عشق رفتن راست

بندهٔ رنج باش و راحت بین

دفتر عشق خوان، فصاحت بین

مرد عاشق ز عشق گویا شد

گل ببین کو ز گل چه بویا شد؟

جدل و بحث لاولن دگرست

ناطق عشق را سخن دگرست

هوس از صورتی گذر نکند

عشق در هر دو شان نظر نکند

عشق را از هوس نمیدانی

لاجرم «بشر» و «هند» میخوانی

عقل جویان بود سکونت را

عشق برهم زند رعونت را

رخ او کس به خود نداند دید

عشق بیخود رخش تواند دید

آسمانها به عشق میگردند

اختران نیز در همین دردند

عشق جام تو و شراب تو بس

عاشقی محنت و عذاب تو بس

گر ازین بوته خالص آید مرد

نرسد دوزخش دو اسبه به گرد

گرمی از عشق جوی، اگر مردی

هر که عاشق نشد، زهی سردی!

عشق روی و ز نخ نمیگویم

با تو از برف و یخ نیمگویم

عشق آن شاهدان بالایی

که کندشان سپهر لالایی

دلبری جوی و پای بندش باش

آتشی بر کن و سپندش باش

خیز و جامی ز دست مادر کش

تا ببینی جمال وقتی خوش

گر چه کوتاه دیدهٔ بامم

دور کن سنگ طعنه از جامم

راه باریک و وقت بیگاهست

رو بگردان، که چاه در راهست

جام ما را مده به بد مستان

ور دهد نیز دست بد، مستان

عشقداری و پای جنبش هست

منشین، دست یارگیر به دست

مرد در راه عشق مرد نشد

تا لگد کوب گرم و سرد نشد

سخن عاشقان به حال بود

نه به آواز و قیل و قال بود

هر چه در خط و در بیان آید

دست بیگانه در میان آید

تو مگو: چون ز دل به دل راهست؟

کانکه دل دارد از دل آگاهست

دل چو نعل اندر آتش اندازد

عرش را در کشاکش اندازد

همت دل کمند عاشق بس

یاد معشوق بند عاشق بس

دیگر، ای مرغ دل، به پرواز آی

در چه اندیشه رفته‌ای، باز آی

سخنی کش به راز باید گفت

چون بهر جای باز شاید گفت؟

چیست گفتن چو اشک داری و آه

قاضی عشق را بس این دو گواه

من و ما تا بچند دشمن و دوست؟

بس ازین بیخودی خود همه اوست

چند گویی که: شیشه بشکستی

کی بود کار جام بی‌مستی؟

جد و جهدی بکار می‌باید

هر کرا وصل یار می‌باید

همه محرومی از نجستن تست

بی‌بری از گزاف رستن تست

عاشق بی‌طلب چه کرد کند؟

مرد باید، که کار مرد کند

درد ما را به مرغ و ماش چکار؟

عاشقان را به نان و آش چکار؟

نظر دل چو بر جمال بود

عشق خوانند و عشق حال بود

تا نخوانی مقالتی در عشق

نکنی وجد و حالتی در عشق