گنجور

 
اوحدی مراغه‌ای

آن خود که بود که در تو واله نشود؟

از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟

عاشق شدی، از شهر برونم کردی

ترسیدی از اغیار که در ده نشود