گنجور

 
اوحدی

باغ بهشت بیند بی‌داغ انتظاری

آن کش ز در درآید هر لحظه چون تو یاری

بر صیدگاه دولت نگرفته‌اند هرگز

شاهان به باز و شاهین زین خوب‌تر شکاری

چون بلبل ار بنالم واجب کند کزین سان

در دامن دل من نگرفته بود خاری

بر دل گذر نمی‌کرد این روز نامرادی

وقتی که بود ما را روزی و روزگاری

ایمن نمی‌نشینم، کاسان دهد بکشتن

چون ما پیادگان را وانگه چنین سواری

همچون علف برآیند از گورم استخوانها

بعد از من ار کنی تو بر خاک من گذاری

با من مرو، که خصمم عیبت کند، چو بیند

من پیر گشته وانگه در دست ازین نگاری

این راز چون بدارم، پنهان، که یافت شهرت

ذکرم به هر زبانی، نامم به هر دیاری

با دل چو گفتم ای دل، کاری کنیم زین پس

گفت اوحدی، نیابی بهتر ز عشق کاری