گنجور

 
اوحدی

جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی

خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی

سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز

در سینهٔ تو نیز بکردی سرایتی

دارم شکایت از تو، ولی منع میکند

حسن وفا که: باز نمایم شکایتی

روی زمین چو قصهٔ فرهاد کوهکن

پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!

خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست

تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی

از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست

گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی

زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر

کز کافری بدیع نباشد جنایتی