گنجور

 
اوحدی

زین دایره تا بدر نیفتی

در دایرهٔ دگر نیفتی

سودی کن ازین سفر، که هرگز

در بهتر ازین سفر نیفتی

صاحب نظر ار نمیشوی سهل

هش دار! که از نظر نیفتی

از بی‌هنریست او فتادن

چون جمع کنی هنر، نیفتی

رو دامن مقبلی به دست آر

تا روز بلا مگر نیفتی

زین سر تو بساز چارهٔ خویش

تا در کف دردسر نیفتی

امروز فتاده باش، اگر نه

فردا چه کنی؟ اگر نیفتی

زین باده کجا خبر دهندت؟

یک روز چو بی‌خبر نیفتی

سر دل اوحدی چه دانی؟

تا در غم آن پسر نیفتی