گنجور

 
اوحدی

ماهی، که لبش بجای جانست

گر ناز کند،به جای آن است

از چشم دلم نمی‌شود دور

هر چند ز چشم سرنهانست

گر در طلبت هزار باشند

غیرت نبرم، که بی‌نشانست

آن کو به یقین نبیند او را

چون نیک نگه کند گمانست

ای دیده من اول زمانت

دریاب، که آخر زمانست

بر یاد تو جامه پاره کردم

باز آی، که خرقه در میانست

تخمی که تو کاشتی نمو داد

عهدی که گذاشتی همانست

این تن، که بر تو مرده، دل شد

و آن دل، که غم تو خورد، جانست

نتوان ز تو روی در کشیدن

بارت بکشیم، تا توانست

چشم سر ما غلط نبیند

کش سرمه ز خاک اصفهانست

سرنامهٔ عشق خود ز ما پرس

کین عشق نه کار دیگرانست

زود از در گوش باز گردد

هر قصه، که بر سر زبانست

آنرا که خطیب سود خواند

در مذهب اوحدی زیانست

 
 
 
انوری

عشق تو قضای آسمانست

وصل تو بقای جاودانست

آسیب غم تو در زمانه

دور از تو بلای ناگهانست

دستم نرسد همی به شادی

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
سعدی

آشفتن چشم‌های مستت

دود دل یار مهربانست

وین طرفه که درد چشم او را

خونابه ز چشم ما روانست

دو فتنه به یک قرینه برخاست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
اوحدی

روی تو، که قبلهٔ جهانست

از دیدهٔ من چرا نهانست؟

جایی به جز از درت ندارم

گر درنگری، بجای آنست

در دل زده‌ای تو آتش عشق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اوحدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه