گنجور

 
اوحدی

ماهی، که لبش بجای جانست

گر ناز کند،به جای آن است

از چشم دلم نمی‌شود دور

هر چند ز چشم سرنهانست

گر در طلبت هزار باشند

غیرت نبرم، که بی‌نشانست

آن کو به یقین نبیند او را

چون نیک نگه کند گمانست

ای دیده من اول زمانت

دریاب، که آخر زمانست

بر یاد تو جامه پاره کردم

باز آی، که خرقه در میانست

تخمی که تو کاشتی نمو داد

عهدی که گذاشتی همانست

این تن، که بر تو مرده، دل شد

و آن دل، که غم تو خورد، جانست

نتوان ز تو روی در کشیدن

بارت بکشیم، تا توانست

چشم سر ما غلط نبیند

کش سرمه ز خاک اصفهانست

سرنامهٔ عشق خود ز ما پرس

کین عشق نه کار دیگرانست

زود از در گوش باز گردد

هر قصه، که بر سر زبانست

آنرا که خطیب سود خواند

در مذهب اوحدی زیانست