گنجور

 
اوحدی

ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده

دل من کافر چشم تو به غارت برده

بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده

از تن سوخته مهر تو مهارت برده

دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد

غمزهٔ شوخ تو در نیم اشارت برده

دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن

دشمنان در همه آفاق بشارت برده

شوق روی تو به زنجیر کشش هر سحری

بر سر کوی تو ما را به زیارت برده

من ازین دیدهٔ خونبار شبی می‌بینم

سیل برخاسته و شهر و عمارت برده

بی‌تو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم

اشک خون چهرهٔ ما را ز طهارت برده

اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند

گر چه بود از دگران گوی عبارت برده

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نظیری نیشابوری

عشق افسر ز سر جم به اشارت برده

با سپاهی دل محمود به غارت برده

نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت

دل که آن چشم مهندس به مهارت برده

خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه