گنجور

 
اوحدی

در صدد هلاک من شیوهٔ چشم مست تو

مرد کشی و سرکشی عادت زلف پست تو

غیرت دل نشاندم بر سر آتشی دگر

هر نفسی که بنگرم با دگری نشست تو

هر سر مویت، ای پسر، دست گرفته خاطری

در عجبم که: چون بود از همه باز رست تو؟

مست توام، چه می‌دهی باده به دست مست خود؟

بوسه بده، که نشکند باده خمار مست تو

تا به کنون اگر سرم داشت هوای دیگری

دست بیار، تا از آن توبه کنم به دست تو

با همه زیرکی، نگر: صید تو گشت اوحدی

ور تو تویی، در اوفتد پنجه ازو به شست تو

 
 
 
زبان با ترانه
اثیر اخسیکتی

داد دلم نمی‌دهد زلف ستم‌پرست تو

دست تظلم ای پسر، در که زنم ز دست تو

بس که ز راه عربده، در دل هوشیار من

تیر تمام‌کش کشد، نرگس نیم‌مست تو

از تو شکسته‌ام چو گل تابه کی ای مه چگل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه