گنجور

 
اوحدی

منم آنکه گلشن عشق را چمنم، ببین

گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین

تو و او که باشد؟ از این دویی چه کنی سخن؟

همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین

در و بام خلوت من پر است ز نقش او

به تو شرح واقعه بیش از این چه کنم؟ ببین

ز درش به روز من ار چه دور همی‌روم

شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین

به دیار ما چو به دوستی گذرت بود

سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین

نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه

تو به سر من چو نمی‌رسی، علنم ببین

چو پس از منت هوس تفرج دل کند

بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین

ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی

نفس خدای ز جانب یمنم ببین

مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین

بهل این زمین و برون از این زمنم ببین