گنجور

 
اوحدی

ای کس ما، چون شدی باز مطیع کسان؟

بی‌خبریم از لبت، هم خبری می‌رسان

نیست مجال گذر بر سر کویت، ز بس

ولولهٔ اهل عشق، دبدبهٔ حارسان

در دل بی‌دانشان مهر تو دانی که چیست؟

مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان

از گل روی تو چون یاد کنم در چمن

نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان

این نفس گرم را ز آتش عشقی شناس

تا نبود در ضمیر چون گذرد بر لسان؟

یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار

تا به شما در رسد قافلهٔ واپسان

گوهر وصل تو من باز به دست آورم

یا به نماز و نیاز، یا به فسون و فسان

چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او

تیر جفا خورده‌اند از تو نکوتر کسان

در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی

دود دل خویشتن به ز چراغ کسان