گنجور

 
اوحدی

نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم

طویلهٔ گهر اندر کنار خویش کنم

مرا ز خاک درش شرمسار باید بود

اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم

حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر

که او شمار خود و من شمار خویش کنم

رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی

سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم

چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان

فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم

گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک

گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم

مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست

که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم

چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند

هزار دامن گوهر نثار خویش کنم

 
 
 
ناصر بخارایی

عنان عزم سبک سوی یار خویش کنم

رکاب حزم گران در دیار خویش کنم

چو گوهر آورم آن رشتهٔ میان به کنار

ز گریه چند گوهر در کنار خویش کنم

مرا به بیشهٔ خود پیشه صید دل‌ها بود

[...]

صائب تبریزی

بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنم

تأملی که ندارم به کار خویش کنم

کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن

جلای آینه پر غبار خویش کنم

نهم چو آینه روز شمار را در پیش

[...]

قصاب کاشانی

کجاست دیده که رو سوی یار خویش کنم

علاج درد دل بی‌قرار خویش کنم

ز خاک کوی بتان بو غم نمی‌آید

مگر همان به سر خود غبار خویش کنم

چو کرم پیله به خود در تنم شب هجران

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه